ای جماعت! چطوره حالاتتون؟
قربون اون فهم و کمالاتتون
گردنتون پیش کسی خمنشه
از سربنده، سایهتون کمنشه
راز و نیاز و بندگیتون درست
حساب کتاب زندگیتون درست
بنده میشم غلام دربستتون
پیش کسی دراز نشه دستتون
از لبتون خنده فراری نشه
خدا نکرده، اشکی جاری نشه
باز، یه هوا دلم گرفته امروز
جون شما، دلم گرفته امروز
راست و حسینیش، نمیدونم چرا
بینی و بینیش، نمیدونم چرا
فرقی نداره دیگه شهر و روستا
حال نمیدن مثل قدیما، دوستا
شاپرکها به نیش مجهز شدن
غریب گزا هم آشناگز شدن
ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته حالی خود را پناه خود کردیم
به روی هر چه گشودیم چشم ، غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم
چو از شعر فارغ شد آمد بپای
بغرید چون رعد نالان ز جای
پسر رفت و عمر پسر شد بسر
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
نگر سر نتابی ز فرمان باب
رابعه دختر کعب قُزداری که به رابعه بلخی هم شناخته شدهاست، شاعر پارسیگوی نیمه نخست سده چهارم هجری (۹۱۴-۹۴۳میلادی) است. محل اختلاف است که برخی ایشان را نخستین زن شاعر پارسی گوی می دانند.پدرش کعب قزداری، از عربهای کوچیده به خراسان و فرمانروای بلخ و سیستان و قندهار و لشکرگاه بود. از تاریخ ولادت و مرگ رابعه اطلاعات درستی در دست نیست. آنچه قطعیست آن است که او هم دوره با سامانیان و رودکی بوده و به استناد گفتار عطار نیشابوری با رودکی دیدار و مشاعره داشتهاست. زمان مرگ رابعه به احتمال قریب به یقین پیش از مرگ رودکی بودهاست، بنابراین تاریخ مرگ او را میتوان پیش از سال ۳۲۹ هجری قمری در نظر گرفت.
عطار توانایی رابعه در سرودن شعر را چنین توصیف میکند:
بلطفِ طبعِ او مردم نبودی
که هر چیزی که از مردم شنودی
همه در نظم آوردی به یک دم
بپیوستی چو مروارید در هم
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گوئی از لبش طعمی در آن بود
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگیندل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون بهجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
شام هجران است ای دل دیده امید دار
ای جگر خون شو ز جوی دیده خونبار بار
همچو من ای ناله نالان باش و بر گو یار یار
از باختر و سغدم، از وست ام و از زندم، رخان بدخشانم، ولکان دماوندم
من هجرم و من وصلم، من نسخه نی ام، اصلم
فرهنگ شرر دارم، خون رگ و پیوندم، یک ذره ز خورشیدم
یک غنچه زامیدم ، یک نوده ز ده بیدم
من و ما و تو و او هست یک چیز
که در وحدت نباشد هیچ تمیز
انا الحق اندر او صوت و صدا شد
یکی گردد سلوک و سیر و سالک
ولی وحدت همه از سیر خیزد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
که در وحدت دویی عین ضلال است
نه هرچ آن مینماید عین بود است
نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را
باد به گوش او رسان حال دل رمیده را
بار ِفراقِ تو شکست پشتِ دلِ خمیده را
ترک بگو که چون کنم؟ یار به جان گزیده را
بار دگر به ما نما آن شکر گزیده را